عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

دوستانه ...

ایلیا جونم دوره همی دوستانمون اینبار خونه ی ما بود بیست و پنجم مرداد و تو و غزل و سایدا و سحر و محمد مهدی کوچولوهای جمع مون بودید اونقدر خوب تو و غزل و سایدا همبازی بودید که فکر کنم تو کل مدت غیر از لحظه ی ورود ما نیومدیم تو اتاق بهتون سر بزنیم   کلا دوست داری اسباب بازیهات رو نشون بدی به بچه ها و با هم بازی کنید حتی تبلتت رو هم آووردی تا به غزل و سایدا جون نشون بودی (تو اتاق بودید اومدم دیدم سه تاییتون نشستید لبه ی تخت و تو داری بازیها رو نشونشون میدی غزل جون گفت اینا که دخترونه نیس! گفتی الان از اینتترنت برات میگیرم!) اما دوست نداشتی سحر جون به اسباب بازیهات دست بزنه! وقتی دلیلش رو ازت پرسیدم گ...
31 مرداد 1395

المپیک ...

پیگیری اساسی مسااابقات کشتی المپیک رو... باااور کردنی نیس وقتی تی وی کشتی پخش میکنه اجازه نمیدی بزنیم پویا ...
31 مرداد 1395

مهمونی مامانی

چند شب پیش خونه ی مامانی مهمونی بود دوست کوچولو و قدیمی تو حدیث بانو هم اونجا بود از صبح به هوای بازی با حدیث رفتیم خونه ی مامانی بعد از ظهر بعد از برگشتنمون از کلاس ژیمناستیک با اینکه همیشه میخوابی علاقه ای به خوابیدن نشون ندادی و دلت میخواس بازی کنی اما خوب جنس بازیهاتون فرق داش اون شب خنده بود ... بازی بود ... گریه بود ... قهر بود... اما چیزی که قشنگ بود بزرگی دل شما بچه ها بود بی کینه بودن و مهربونیتون اون شب هیچکدومتون دلتون نمیخواس از اون یکی جدا شه آخر شب دست همدیگه رو گرفته بودید تو میخواستی حدیث رو بیاری خونمون و اونم میخواس تو رو ببره خونشون اون شب بعد از رفتن حدیث بانو تا خونه ...
31 مرداد 1395

همبازی

عزیزکم داداش محمد مهدی هنوز اونقدر بزرگ نشده که همبازیت بشه اما تو با کمک قوه تخیلت باهاش همبازی میشی وقتی سرباز بازی میکنی داداش محمدی یه غول بزرگه که سربازهات باید از دستش فرار میکنن وقتی ماشین بازی میکنی داداش یه ماشین بزرگه که باید ازش برنده شی میدونم وقتی داداش راه بیفته همبازی های خوبی میشید الانم گاهی تو روروئک دنباله بازی میکنید هم محمد مهدی کیف میکنه هم تو خیلی دوست داری به محمد مهدی چیزای جدید یاد بدی فعلا داری رو در آووردن زبون و چهار دست و پا شدن کار میکنی فدای مهربونیات... یه مدتی که بخاطر دندون در آووردن اب دهن محمد مهدی روان بود زیاد طرفش نمیومدی اما خدا رو شکر الان بهتر شده و ب...
31 مرداد 1395

دوره همی

عزیزکم جمعه پونزدهم مرداد خونمون مهمونی بود خاله ها و دایی ها و بچه هاشون اونقدر اون شب بازی کردی و خندیدی که حد نداره تو اتاقت انگاری زلزله اومده بود روز بعدش تا شب مشغول جمع و جور کردن اتاق تو بودم... وقتی مهمونا کم کم میومدن با ورود هر خانواده جدید نگران بودی که جا میشن تو خونمون!! همش میگفتی خونمون داره پر میشه ها! آخر شب وقتی مهمونا رفتن سرت رو آووردی کنار گوشم تا یه چیزی بگی اصلا متوجه حرفت نمیشدم گفتم کمی بلندتر بگو گفتی اگه بلند بگم گریه ام میگیره و زدی زیره گریه!! گفتی حالا که علی و علیرضا رفتن من چکار کنم!! دیگه کسی رو ندارم!!! الهی فدای اون دل مهربونت بشم که هرچقدر هم بازی کنی سیر نم...
31 مرداد 1395

ژیمناستیک

عزیزم بردن به کلاس و اینکه تو طاقت بیاری بمونی تو کلاس یه معضل بزرگه بعد از کارگاه های مادر و کودک... مهد دایان.... کلاس نقاشی اینبار تو کلاس ژیمناستیک اسمت رو نوشتم این کلاس ها هربار  بخاطر ناراحتی تو از حضور در کلاس نیمه کاره رها شد... اما اینبار عزمم رو جزم کردم تو باید یاد بگیری حضور در کلاس و جدا بودن از من رو با مربیت صحبت کردم که اگه از کلاس میای بیرون یا حرکات رو انجام نمیدی فعلا بهت سخت نگیره بهش گفتم فعلا هدفم اینه که عادت کنی به موندن تو کلاس چند جلسه ی اول از کنارم تکون نمیخوردی با اینکه تایم کلاس کوتاهه همش میگفتی خسته شدم بریم خونه اما خوب خدا رو شکر الان بیشتر میمونی تو کلاس با بچه...
12 مرداد 1395

امامزادگان علویان

شب شهادت امام جعفر صادق(ع) واسه اینکه حال دلمون خوب شه رفیم زیارت زیارت امامزاده علوی ... چقدر آرامشبخش ....چه سکوت دلنشینی آدم روحش پر میکشید تا آسمون تو هم خیلی اونجا رو دوست داشتی و همه ی گوشه کناراش سرک کشیدی       لباسایی که تنته سوغاتی خاله جون از مشهده... ...
12 مرداد 1395

دوره همی

بعد از مدت ها یه دوره همی متفاوت داشتیم خونمون اینبار مادربزرگا و پدربزگات با هم خونمون بودن اون شب با عمه عارفه خیلی بهت خوش گذشت... حسابی سوء استفاده کردی و به عمه امون نمیدادی طفلکی یا باهات بازی میکرد یا برات کتاب میخوند   آخی چقد بزرگ شدی نازنینم بهار نود و سه ..... تابستان نود و پنج       ...
12 مرداد 1395